تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
|
آن شب ز ترس و دلهره سرشار بودیم
ما فکر لحظه لحظه ی پیکار بودیم
بهر رضا،یت چشم خود بستیم امّا
بعد از نماز صبح هم بیدار بودیم
با زخم پا راه سفر را طی نمودیم
با تازیانه می زدند ، اجبار بودیم
ای روشنی چشم تارم ، ای بابا
آیا خبر داری که ما بازار بودیم؟
چانه زدن هاشان اشکم را در آورد
با خواهرم گریان از این رفتار بودیم
این کوچه های شام انگاری مدینه است
ما ماجرای کوچه راتکرار بودیم
یاسین قاسمی
تعداد بازديد : 327
دوشنبه 14 مرداد 1392 ساعت: 5:05
نویسنده: خادم الزهرا (س)
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب