سحربه گوشه تاريك ما نمي آيد
كه شام غمزدگان را صفا نمي آيد
چرا نشسته به بالين من دلم گويد
دگربه ديدن بابا رضا نمي آيد
كسي براي عيادت به گوشه زندان
به غيرسندي شاهك چرا نمي آيد
به دست او همه شب تازيانه مي بينم
اسيراويم وازاو حيا نمي آيد
به زيرضربه هرتازيانه اش گويم
نگوبه مادرما ناسزا نمي آيد