حقیقت پهلو شکسته
اى اشک مهلتى دل غمگین و خسته را
چشمان غم گرفته در خون نشسته را
مولا کنار فاطمه بدرود مىکند
با بند بند خویش نگاهى گسسته را
بر دوش مىگذارد و از خانه مىبرد
امشب على، حقیقت پهلو شکسته را
از کوچههاى کوفه که رد مىشود، دریغ!
در شعله مىکشد دل درهاى بسته را
او را به خاک تیره . . . نه! پرواز مىدهد
در آسمان کبوتر از بند رسته را
در صحن فاطمیه کنون شور دیگرى است
شوریدگان سینه زن دسته دسته را