حضرت زهرا(س)-شهادت
میخواهد آسمان به زمین افتد
وقتی جدا کنند دو عاشق را
وقتی که بی بهانه بگیرد
مرگ از مردِ عشق یار موافق را
در یک نگاه غربت و خواهش بود
در یک نگاه شرم و سفارش بود
طاقت نداشت واژه در این معنا
تا بشکند سکوت دقایق را
تنها نگاه بود که میپرسید
تنها نگاه بود که میفهمید
تنها نگاه بود که در خود داشت
تصویری از تمام حقایق را
دل کند از صدف تنِ مروارید
دریا کشید درد و به خود پیچید
وقتی که موج با کمک صخره
درهم شکست قامت قایق را
عطر گلاب پر شده در آفاق
یک باغ بود لیلی ما یک باغ
یاسی کبود داشت به رخسارش
بر سینه داشت داغ شقایق را
صورت به اشک شسته گل شب بو
از رنگ ارغوان زده بر بازو
بر دست بستۀ مرد، طناب آنسو
تا رو کنند دست منافق را
با گریههایشان هم اگر قهرند
مثل غریبه در دل این شهرند
با هم خوشند با همشان بگذار
این قلبهای از همه فارغ را
این شهر داد دست که بیرق را ؟
وقتی نخواست فاتح خندق را
وقتی شکست آینۀ حق را
باید ببیند آینۀ دق را
حیفند این دو پرچم بی رنگی
بر بام این مدینۀ دل سنگی
شاید به سِحر، «هر چه که لایق«ها
رنگی کنند روح خلایق را
بر آتش به در زده نازیدند
بستند دست میر و نفهمیدند
سیلی به روی عشق نخواهد کرد
با آبرو فراری سابق را
این درد بی کرانه تر است از میخ
این درد مانده در بدن تاریخ
پیدا کنید در سحری روشن
یاران! طبیب عاشق حاذق را
اِلّا المطهرین مسیحا دم!
با مریم شکستۀ ما مَحرم!
با مرهمی بیا و تو درمان کن
قرآنِ خون گرفتۀ ناطق را