عباس آمد و به كف از آه خود علم
چون قرص آفتاب كه تابد به صبحدم
گفتا كنون نه جاى علمدارى من است
اين آه كودكان تو و اين ناله حرم
اذن جهاد دشمن از آن شه گرفت و داد
بر پاى شاه بوسه و بر دست شد علم
با نوك نيزه خصم به هم كوفت تا شكافت
قلب سپاه و پس به سر آب زد قدم
پر كرد مشك و خواست لب خشك تر كند
ياد آمدش ز تشنگى سيد امم
آن آب را نخوردو روان شد به خيمه گاه
كابى دهد به تشنه لبان ديار غم
دورش سپاه چون گهرى بود آبدار
همچون نگين احاطه نمودند لاجرم
خستند هر دو دست وى از خنجر جفا
بستند هر دو چشم وى از ناوك ستم
تيرى به مشكش آمد و آبش به خاك ريخت
تنها نريخت آب كه خونش بريخت هم
شد مشك او ز آب تهى قالبش ز خون
نخلش ز پا در آمد و سروش خميد هم