نور حق در ظلمت شب رفت در خاك، اى دريغ!
با دلى از خون لبالب رفت در خاك، اى دريغ!
طلعت بيت الشَّرف را، زُهره تابنده بود
آه! كآن تابنده كوكب رفت در خاك، اى دريغ!
آفتاب چرخ عصمت با دلى از غم كباب
با تنى بيتاب و پرتب رفت در خاك اى دريغ!
پيكرى آزرده از آزار افعى سيرتان
چون قمر در برج عقرب رفت در خاك، اى دريغ!
ليلى حُسن قِدَم، با عقل اَقدم همقدم
اوّلين محبوبه رب رفت در خاك، اى دريغ!
حامل انوار و اسرار رسالت آن كه بود
جبرئيلش طفل مكتب، رفت در خاك اى دريغ!
(غروى اصفهانى «مفتقر»)