بشنو امشب که دل تنگ سخن میگوید
خسته است این دل و با سنگ سخن میگوید
در شب تار که دل حوصله هیچ نداشت
یار مظلومه ام از مرگ سخن میگوید
هر چه من حرف به بیراهه برم سودی نیست
چون دگر بار ز دفن و زکفن میگوید
من ندانم ز چه رو ماه رخش را پوشاند
ولی هر گاه که پرسم به حسن میگوید
چند روزیست حسن مضطرب و حیران است
در دل خواب همش ذکر مزن میگوید
اشک مهمان همه ساعت چشمان من است
تا که زهرا ز غم و هجر و محن میگوید
گاه گاهی به لبش زمزمه لالاییست
گاه از محسن شش ماهه سخن میگوید
دخترش را به برش گیردو گوید رازی
گویی از حنجر و کهنه پیرهن میگوید
سوره کوثر قرآن ز نفس افتاده
با خود بسته که از وصل پدر میگوید
چادرش را به سرش میکشد و میگرید
بعد هر ذکر سلامی که به من میگوید
لرزه بر هیبت خیبر شکنم می افتد
وقتی از ساخت تابوت سخن میگوید
گذر از کوچه و بازار شده مشکل من
چون که مردم همه با طعنه سخن می گوید
سپر زندگیم سخت شکسته است ولی
این دم آخری از حفظ شرف می گوید
تاب بشنیدن غمهای مرا سنگ نداشت
حالیا دل غم خود را به چه کس میگوید
محمد نصيبي