طره مویی که افسون شد ، بُلندش می کنند زُلف مِشکین و چَلیپا را کَمَندش می کنند می برند و در حیاط خانه

طره مویی که افسون شد ، بُلندش می کنند زُلف مِشکین و چَلیپا را کَمَندش می کنند می برند و در حیاط خانه

طره مویی که افسون شد ، بُلندش می کنند زُلف مِشکین و چَلیپا را کَمَندش می کنند می برند و در حیاط خانه

طره مویی که افسون شد ، بُلندش می کنند زُلف مِشکین و چَلیپا را کَمَندش می کنند می برند و در حیاط خانه

طره مویی که افسون شد ، بُلندش می کنند زُلف مِشکین و چَلیپا را کَمَندش می کنند می برند و در حیاط خانه
طره مویی که افسون شد ، بُلندش می کنند زُلف مِشکین و چَلیپا را کَمَندش می کنند می برند و در حیاط خانه
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
طره مویی که افسون شد ، بُلندش می کنند زُلف مِشکین و چَلیپا را کَمَندش می کنند می برند و در حیاط خانه

طره مویی که افسون شد ، بُلندش می کنند
زُلف مِشکین و چَلیپا را کَمَندش می کنند

می برند و در حیاط خانه جایش می دهند
آن غزالی را که صیادان پسندش می کنند

بی سبب انگور نیشابور ما شیرین نشد
غوره تلخی که دستت خورد قندش می کنند
هر که منظور نظر شد در بساط عاشقی
بر درِ درگاه سلطان مستمندش می کنند
شعر درهم برهمی گفتم که دیدم در حرم
خادمان با آب و جارو ، بند بندش می کنند
پس تو دریا هستی و کانون امواج خودی
سوره عشقی که از سوی خدا نازل شدی
تو نبودی خانه ام را خوانِ رنگینی نبود
تو نبودی هیچکس دلجویِ مسکینی نبود
در حریمت شاه و رعیت روزی یکسان می خورند
هرچه گشتم در حرم بالا و پائینی نبود
از کجاوه سر برون کردی و ایمانم شدی
ور نه بر توحید این مردم که تضمینی نبود
گفته ام با یا علی موسی الرضا خاکم کنند
چون که دیدم بهتر از این ذِکرِ تلقینی نبود
کاسه آوردم شکستی ، گفتی از اینجا نرو
پس خدا را شکر ظرف من بجز چینی نبود
آنچنان که بوی عطر و مشک می چسبد به ما
بر سر این سفره نان خشک می چسبد به ما
تا حرم را دیدم اشکم گشت جاری مثل نیل
زیر آن سایه که از گنبد به سویم شد گُسیل
از همان سَر دَر که زد شیخ بهایی ، رد شدم
دیدم آقا زشتِ اعمالِ مرا کرده جَمیل
هر کسی بار گنه بر دوش می بُرد آمد و
پای گنبد رفت و خلوت کرد و بعداً شد خَلیل
رَختِ خُدّامی به تن کردم، وَ از آن شب به بعد
نیمه شب ها صحن جارو می زنم با جبرئیل
ما فقط سلمان به پابوسیِ طوبی برده ایم
باز دیدَش را رضا پس داد ، جایِ کُل ایـل
حضرت سلطان به ایران آمد و ایران ما
جملگی سلمان شدند از سیستان تا اردبیل….
پس همان طوری که زر از سنگ و کاشی بهتر است
با علی و فاطمه فامیل باشی بهتر است
در جواب هر سلامی که به عَرضت می کنم
بارها گفتی خودم از تو شفاعت می کنم
تیغِ ابروی تو شد ، صیادِ آهویِ دلم
این چنین بر دادنِ جانْ ، مِیل و رغبت می کنم
من که زیرِ سایه باب الجوادت راحتم
کِی پس از این خواهشِ رفتن به جنت می کنم
بارها از این گنه آلوده دعوت کرده ای
حال امشب من تو را دعوت به هیئت می کنم
امر کردی فَبکِ لِلمَظلوم، فَبکِ لِلحُسین
هر که می گوید حسین ، از تو اطاعت می کنم
جان به قربان تو ای آنکس که جانها دست اوست
غصه جدِ غریبت استخوانی در گلوست

حسین قربانچه


تعداد بازديد : 131
شنبه 23 مرداد 1395 ساعت: 12:32
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف