غربت امیرالمومنین(ع)-عید غدیر داشت طرحی از شب و اندوه و باران می کشید شهر بی روحی میان طرح بی جان می کشید در میان شهر یک کوچه دچار پیچ وتاب د�

غربت امیرالمومنین(ع)-عید غدیر داشت طرحی از شب و اندوه و باران می کشید شهر بی روحی میان طرح بی جان می کشید در میان شهر یک کوچه دچار پیچ وتاب د�

غربت امیرالمومنین(ع)-عید غدیر داشت طرحی از شب و اندوه و باران می کشید شهر بی روحی میان طرح بی جان می کشید در میان شهر یک کوچه دچار پیچ وتاب د�

غربت امیرالمومنین(ع)-عید غدیر داشت طرحی از شب و اندوه و باران می کشید شهر بی روحی میان طرح بی جان می کشید در میان شهر یک کوچه دچار پیچ وتاب د�

غربت امیرالمومنین(ع)-عید غدیر داشت طرحی از شب و اندوه و باران می کشید شهر بی روحی میان طرح بی جان می کشید در میان شهر یک کوچه دچار پیچ وتاب د�
غربت امیرالمومنین(ع)-عید غدیر داشت طرحی از شب و اندوه و باران می کشید شهر بی روحی میان طرح بی جان می کشید در میان شهر یک کوچه دچار پیچ وتاب د�
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
غربت امیرالمومنین(ع)-عید غدیر داشت طرحی از شب و اندوه و باران می کشید شهر بی روحی میان طرح بی جان می کشید در میان شهر یک کوچه دچار پیچ وتاب د�

غربت امیرالمومنین(ع)-عید غدیر

 

داشت طرحی از شب و اندوه و باران می کشید

شهر بی روحی میان طرح بی جان می کشید

در میان شهر یک کوچه دچار پیچ وتاب

در میان کوچه مردی را پریشان می کشید

رد خونی تازه را پهلوی رد پای مرد

عشق را در چشم او با رنگ هجران می کشید

اختیار قصه از دستان او خارج شد و

رفته رفته کار باران هم به طوفان می کشید

زیر سقف کارگاهش ناگهان باران گرفت

بوم نقاشی شکست و نقش هایش جان گرفت

اشک گرم مرد روی صورت سردش چکید

چشم وا کرد و خودش را در میان کوچه دید

دور می شد مرد قصه رد پایش روی خاک

طرحی از یک کوچه و یک مرد و باران می کشید

ناگهان پرده عوض شد...کوچه نخلستان شدو

لحظه ی آرامش ماقبل یک طوفان رسید...

ماه سر بر سجده برد و آسمان بی روح شد

داشت خورشید این شب جانکاه را سر می برید

دشت بود و نخل بود و بغض بود و آه بود

مرد بود و درد بود و راه بود و چاه بود

خیره شد در چشم مرد قصه و فهمید که

می شود در چشم او آن روزها را دید که

دست او را دست حق بالا گرفت و با غرور

از تمام مردم آن سرزمین پرسید که:

((کیست تا بیعت کند؟))یک عده با شوق آمدند

عده ای هم آمدند اما به این امید که...

مرد قصه سر تکان داد و قدم زد...بغض کرد

آسمان از غربتش آنقدر خون بارید که،

خون بند اول آمد دشت را تسخیر کرد

آسمان شق القمر را تا سحر تفسیر کرد

آستین مرگ را با شوق بالا می زند

با خودش...با چاه...حرف از رسم دنیا می زند

مثل اینکه سالها از حق خود جا مانده است

هر که می آید خودش را جای او جا می زند...

سیل اشک مرد را تا دید جاری سوی چاه...

راوی قصه دوباره دل به دریا می زند

فرصت خوبیست...می خواهد بپرسد:من...ولی

پرده می افتد...زمین قید زمان را می زند

چشم وا کرد و خودش را پشت میزش دید و بعد

طرح رد پای مرد قصه را بوسید و بعد...

 

محمدجوادالهی پور

 


تعداد بازديد : 231
یکشنبه 20 مهر 1393 ساعت: 9:33
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف