آب آور را زدند / ناله ای پیچید در خیمه که لشگر را زدند
در میان نخل ها / دستها تا شد قلم گفتند حیدر را زدند
باز هم از پشت نخل / حرمله یک چشم،خولی یک چشم دیگر را زدند
خورد تا روی زمین / دید بر دیوار کوچه روی مادر را زدند
تا که کوتاهش کنند / تیغ ها از سمت پا بدجور پیکر را زدند
یک نفر مو را گرفت / یک تبر محکم به پایین آمد و سر را زدند
آستین شد موی سر / دزدهای قافله این بار معجر را زدند
روی تیغِ نیزه ها / ابتدا عباس را و بعد اصغر را زدند
چند باری او فتاد / باز محکمتر به روی نیزه حنجر را زدند
بار دیگر سر نماند / وای از پهلو نوکِ نیزه برادر را زدند
خواهرش با پارچه / بست سر را تا نیافتد حیف خواهر را زدند
شاعر: حسن لطفي