سینه ام کلبه ی غم و غصه حال و روزم همیشه بارانی تک و تنها میان حجره ی خود مانده ام بادل پریشانی آسمان مدینه را امشب چقدر غصه دار می بینم در و د�

سینه ام کلبه ی غم و غصه حال و روزم همیشه بارانی تک و تنها میان حجره ی خود مانده ام بادل پریشانی آسمان مدینه را امشب چقدر غصه دار می بینم در و د�

سینه ام کلبه ی غم و غصه حال و روزم همیشه بارانی تک و تنها میان حجره ی خود مانده ام بادل پریشانی آسمان مدینه را امشب چقدر غصه دار می بینم در و د�

سینه ام کلبه ی غم و غصه حال و روزم همیشه بارانی تک و تنها میان حجره ی خود مانده ام بادل پریشانی آسمان مدینه را امشب چقدر غصه دار می بینم در و د�

سینه ام کلبه ی غم و غصه حال و روزم همیشه بارانی تک و تنها میان حجره ی خود مانده ام بادل پریشانی آسمان مدینه را امشب چقدر غصه دار می بینم در و د�
سینه ام کلبه ی غم و غصه حال و روزم همیشه بارانی تک و تنها میان حجره ی خود مانده ام بادل پریشانی آسمان مدینه را امشب چقدر غصه دار می بینم در و د�
موضوعات
آرشیو
آمار
جستجو
جدید ترین مطالب
تبلیغات
آخرين ارسال هاي تالار گفتمان
سینه ام کلبه ی غم و غصه حال و روزم همیشه بارانی تک و تنها میان حجره ی خود مانده ام بادل پریشانی آسمان مدینه را امشب چقدر غصه دار می بینم در و د�

سینه ام کلبه ی غم و غصه
حال و روزم همیشه بارانی
تک و تنها میان حجره ی خود
مانده ام بادل پریشانی
 
آسمان مدینه را امشب
چقدر غصه دار می بینم
در و دیوار خانه را دیگر
چقدر بی قرار می بینم
 
کار خود کرد آخرش جعده
طعمه ی دست شوم یک زنی ام
همه را باخبر کنید آخر
شک ندارم دگرکه رفتنی ام
 

به بنی هاشم اطلاع بدهید
و حسین راخبر کنید امشب
و بگویید که همین حالا
کفنم را بیاورد زینب
 
به گمانم که سم اثر کرده
سینه ی من هماره میسوزد
آتشی در وجودم افتاده
جگری پاره پاره میسوزد
 
جگرم پاره پاره است اما
در دلم خیمه ی عزا دارم
پای تشتی که از جگر پر شد
هم چو ابر بهار می بارم
 
عطشی در دلم زده خیمه
تشنه ام خسته ام پریشانم
یاد روزی که مادرم افتاد
در دلم باز روضه میخوانم
 
دفتر خاطرات خود را ، باز
میکنم ، تا دوباره بنویسم
تا دوباره ز غصه ی فدک و
کوچه و گوشواره بنویسم
 
بنویسم دوشنبه بعدازظهر
دل ما وحشیانه آزُردَند
پدرم را به گردن بسته
سوی مسجدکشان کشان بردند
 
بنویسم دوشنبه بعدازظهر
بی حیایی به جان ما افتاد
پدرم بین کشمکش بود و
مادرم زیر دست و پا افتاد
 
بنویسم به ضربه ی لگدی
میخ در سینه را نشانه گرفت
مردکی نعره ای زد و ان وقت
مادرم را به تازیانه گرفت
 
بعد از آن ردّ خون بر مسمار
سینه ی پاره پاره را دیدم
من...فقط من...میان ان کوچه
تکّه ی گوشواره را دیدم
 
بنویسم دوشنبه بعدازظهر...
بنویسم مدینه نامرد است
در و همسایه باخبر باشید
مادرم خسته و کمردرد است

شاعر : علیرضا خاکساری


تعداد بازديد : 199
شنبه 07 دی 1392 ساعت: 17:12
نویسنده:
نظرات(0)
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
مطالب تصادفی
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان

طراح : شیوا موزیک مترجم : قالب گراف