به بانوي آب و آينه :
فقط مشتي پر از پرواز آخر از تو جامانده
كه ردي سرخ روي برگ دفتر از تو جامانده
تورا درياد خود دارند شب هاي غريبانه
براي اهل خانه ديده اي تر از تو جا مانده
تمام خانه از عطر گل ياس تو لبريز است
چه كردي اينچنين عطري سراسر از تو جا مانده
فقط از دشت گل هايي كه بر پيراهنت داري
همين چندين گل درباد پرپر از تو جامانده
چنان دلداده و عاشق تو دلدار علي بودي
كه نيم ات رفته تنها نيم ديگر از تو جامانده
كمر خم كرده اي اي سرو قامت هيچ عيبت نيست
كه نسلي از درختان تناور از تو جامانده
دل ما سوخت و دودش به چشمان مدينه رفت
كه در دل ها فقط داغي مكرر از تو جا مانده
بسوز اي شمع تا برما چنين عشقي بياموزي
كه تنها سوختن در خاطر در از تو جا مانده
مرضیه فرمانی