عار مستی
ساقیا یک جام دیگر مرحمت کن تا بنوشم
لااقل لایعقلم كن تا بمیرد عقل و هوشم
جام می بستان، یکی رطل جنونم ده که مانده
عار مستی روی دستم، بار هوشیاری به دوشم
نفس من از زلف یار و جام باده بی نیاز است
زآنکه هم در پیچ و تابم، هم درین جوش و خروشم
بندی خوف و رجایم، گاه مست و گه خمارم
شمع جمع قبض و بسطم، گاه روشن، گه خموشم
من غلام ساقی ام کو آتش اندازد به جانم
تا بلاگردان چشمانش شوم، حلقه به گوشم
ای خوش آن روزی که یارم، خواندم سوی دیارم
تا لباس تن درآرم، جامۀ جان را بپوشم
محمود حبیبی کسبی