|
از غم دلدار عشق، منجی و غمخوار عشق
دل همه شب می زند، پنجه به گیتار عشق
از عطش دیدنش ، تا دم بوسیدنش
خون چکد از گوشه ی، چشم علمدارعشق
در اُحد روزگار، وز پس این انتظار
سینه ی ما را درید، هند جگرخوارعشق
عاقبت از ماتمش، بر سر دار غمش
ما به یقین می شویم، میثم تمّارعشق
قصه ی اصحاب کهف، می رود از ما به وصف
حبس ابد خورده ایم، گوشه ای از غار عشق
کرده کمین تکسوار، ماهر و آرش تبار
مرکز دل را نشان، تیر کماندارعشق
لشکر تیمور غم، دم زده شیپور غم
کشور جان را گرفت، غصه ی سردارعشق
هاتف رندان بگو ، نای نیستان بگو
کی زند آن شهسوار، تکیه به دیوارعشق
مستم و ویران شده، ماتم و حیران زده
این همه آوارگی، نیست بجز کار عشق
بر لب طوفان دل ، موج قلم شد خجل
گفت:((مهاجر)) تویی، شاعر اشعار عشق
شاعر : محمد بنواری ( مهاجر )
تعداد بازديد : 335
یکشنبه 05 شهریور 1391 ساعت: 10:12
نویسنده: خادم الزهرا (س)
نظرات(1)
این نظر توسط سیدمحسن نادری در تاریخ 1392/11/10 و 3:04 دقیقه ارسال شده است | |||
فوق العاده است
یک غزل ناب ایینی احسنت |